محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

ني ني دايي جون عباس بدنيا اومد

نزديك نيمه شب بود كه خبر دادن زندايي دردش گرفته و بردنش بيمارستان مبارك مبارك مبارك ني ني زندايي ساعت 11:50 دقيقه شب چهارشنبه 27 مهر 90 بدنيا اومد...اسمش هم گذاشتن سنا كوچولو( فعلا مامانش میگه سپیده) آخه این اسمو مامانش انتخاب کرده و کسی روش نمیشه مخالفت کنه...شاید کم کم دایی جون بتونه نظرش رو عوض کنه.....خدا ميدونه الان سحر چه حاليه...عمه فداش بشه....ديگه محيا آخرين نوه نيست...اما شيرينترينه...اينو پدرجون گفته... غريب بودن اينجا خوبه...دوري و دوستي ...هميشه عزيزي...اصلا همه عزيزن.. ایشاله قدمش مبارکه...چون از وقتی که اومده یکسره داره بارون میباره...در حد سیل.. اي عزيزان هم اكنون به اين شرحند: بچه هاي دايي جو...
1 آبان 1390

تولد بابا علی

امشب تولد باباعلیه و امسال 33 سالش میشه...امیدوارم همواره سلامت باشه...شما خیلی دوسش داری اما من حتما باید کنارتون باشم. وگرنه تنهایی کنارش اذیتش میکنی...اون هم تنها داراییش شمایی و تمام توانش رو برای شادی شما بکار میبنده... همه چی برای جشن سه نفره امشب آمادست...ایشاله خوش بگذره.. علی جان امیدوارم همیشه سایه ات بالا سرمون باشه...شاید گاهی بخاطر اینکه اینجا جز تو کسی رو ندارم زیاد بهت گیر بدم و خسته ات کنم...اما در هر شرایطی دوستت دارم و پشتت هستم...تو شب تولدت از خدا میخوام که دشمنان و حسوداتو ازت دور کنه و دوستاتو و دشمنانتو بهت بشناسونه...الان هم داره این کارو میکنه و شما داری به حرفم میرسی...ایشاله 120 ساله بشی.. ...
1 آبان 1390

30/ مهر/ 90

امروز ساعت موبایلم رو یکساعت اشتباهی و دیرتر رو alarm گذاشتم...و بدو بدو حاضر شدیم و با نیم ساعت تاخیر رسیدیم دانشگاه... آخر هفته ها صبح زود بیداریم و از شنبه خواب آلودگی شروع میشه نمیدونم چطور این مسئله رو حل کنم... لباس نو تنت کردم و عکس ازت انداخنم اما کابل رو نیاوردم و فردا برات عکساتو میذارم... این هم عکس: دم مهد محیا عظیمی و مامانش رو دیدیم اما یادم رفت ازش بنویسم که تو قسمت نظرها یادم انداخت. میتونید بخونین...داشت به محیا نون و خامه میداد...خوش بحال محیا مامانش خیلی بهش میرسه...به شما هم نون سنگک داد که خیلی دوست داری...دستش درد نکنه... شنبه ها تحمل دوریت برام سخت تر میشه...امروز هم کلی گریه کرد...
1 آبان 1390

29/ مهر/90

با اینکه دیشب دو خوابیدم اما ساعت 7 صبح بیدار شدم...روز جمعه دلم نمیخواد بخوابم...کمی بعد شما هم بیدار شدی اما بابایی تا وقتی مهمونها زنگ بزنن خواب بود... امروز از کاشان دوست بچگی بابایی با خونوادش یعنی مهراب نانازی و فروغ جون اومدن خونمون. من و بابایی تا عقد کردیم رفتیم خونشون..اونها هم اونجا تنهان و شاید برای زندگی بیان تهران...خوب میشه چون من و بابایی خیلی دوسشون داریم... قبل اومدن مهمونها خیلی بچه خوبی بودی و رو مبل آروم بازی میکردی: با مهراب رابطت خوب بود...آخه گل پسریه واسه خودش...مودب و بی آزاره طفلک...عمو محمد و فروغ جون هم کلی برات شعر خوندن و شما با عمو دالی بازی میکردی... و اما کمی بعد: ...
1 آبان 1390